سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی که آمدی
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : جمعه 93 فروردین 8

عاشق مادر که باشی بودن و نبودنت رنگ مادر می گیرد، چه بخواهی چه نخواهی...

سالها میهمان خاک های چزابه بودن رنگ مادری را، کم که نه! دو چندانت کرد...

آخر مگر می شود گوشهای خو گرفته با روضه ی بازوی شکسته بی خیال بی نشانی قبر مادر گردند و سینه ی داغ از عشق همنشین زرق و برق دنیا گردد؟

از چزابه باید پرسید حرفهای دلت را ... انگار شنیده بود نجوای زیر لبت را که آرزو می کردی گمنامی را وقتی که آغوش گشود و سالها بی تابانه پنهانت کرد.

و لابد دعاهای مادر بود که دل چزابه را به آتش کشید و پیکرت را نشانمان داد.

پیکری که هنوز هم فاطمی بود ... آنقدر که از ورای سالها تحمل آفتاب سوزان چزابه درست در سالروز شهادت زهرای شهیده رنگ زهرایی را به شهرمان تاباند.

و حالا فاطمیه برایمان حال و هوای تو را دارد...




| نظر


*شکایت به امیرالمومنین(علیه السلام)*
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 93 فروردین 7

وقتی فاطمه زهرا (س) پس از خطبه در مسجد به سوی خانه مراجعت نمودند؛

در حالی که امیرالمومنین (ع) انتظار بازگشت حضرت را می کشیدند؛

حضرت زهرا (س) خطاب به امیرالمومنین (ع) عرض کردند:ای پسر ابوطالب!

آیا مانند جنین نشسته ای؛و مثل اشخاص متهم در خانه جای گرفته ای؟؟؟

تو بال های بازان شکاری را می شکستی؛

و اکنون پر پرندگان بی بال و پر؛بر تو تاثیر کرده؟!

این پسر ابوقحافه (ابوبکر) است.که با قهر و غلبه بخشش پدرم و ذخیره دو پسرم را می گیرد.

او با جدیت تمام به مبارزه من برخاسته؛و او را با دشمنی هر چه بیشتر در مقابل صحبت هایم یافتم.

تا آن که انصار؛یاری خود را و مهاجران کمکشان را از من بازداشتند و چشمانشان را در یاری من بستند؛

و در نتیجه نه دفاع کننده ای است و نه منع کننده ای!

با سینه ای پر از خشم که فرو خورده بودم از منزل خارج شدم و با خواری؛به خانه بازگشتم.

تو گرگان را از هم می دریدی؛ولی اکنون خاک را فرش خود قرار داده ای!

ای کاش قبل از این لحظه و قبل از خواری ام می مردم.

عذر من به درگاه خداون همین بس که ابوبکر متجاوز بود و من می خواسم از تو حمایت کرده باشم.

ای وای بر من در هر صبحگاه...

تصلی حضرت امیرالمومنین(ع)به حضرت زهرا(س)

امیرالمومنین فرمود:وای بر تو نیست؛بلکه وای برکسی است که بغض تو را دارد و با تو بد رفتاری می کند.

خود را از خشم باز دار؛ای دختر پیامبر برگزیده.و ای یادگار نبوت.

در دینم عجز نشان ندادم و از آنچه قدرت داشتم کوتاهی نکردم.

برگرفته از کتاب صدای فاطمیه فدک

محمدباقر انصاری-سید حسین رجایی




| نظر بدهید


*سالها نو می شود غرق نوای فاطمه*
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 93 فروردین 7

 

سالها نومیشودغرقنوایفاطمه

هفتسینسفرهمانسوزوسنایفاطمه

سبزهرامیبندموبااشکنجوامیکنم

کاشمیبستمدخیلیبرسرایفاطمه

دلبرایبودنِکنجبقیعشپرکشید

منکبوترچاهیام،دارمهوایفاطمه

گشتعالمتیرهوتاخیمهها آتشگرفت

ازهمانساعتکهسیلیخورد ....وایِفاطمه

باولایتبودنوماندنشعاریسادهنیست

سرّاینمعنینداندجزخدایفاطمه

چشممیخیسرخشدازگریهودرنالهزد

قلبخودراسوختآتشپیشپایفاطمه

گاهمیخندمبهدنیاییکهزهرارانخواست

بیخبربودازشکوهربّنایفاطمه

لحظههامانتاابددرگیربیسامانیاند

گرنباشدپشتمادستدعایفاطمه

شعر از زهرا اراسته نیا




| نظر


*هفت میم فاطمیه*
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 93 فروردین 7


*سفره ی هفت سین شفاعت نمی کند فاطمه را دریابید*
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 93 فروردین 7


گریه ابرها
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 92 اسفند 15

شهید اسلامی پور

به پاس گرامی داشت سی امین سال خاکسپاری برادر شهیدم " غلامعلی "

سبکبال بود و عاشق ، پرهیاهو در درون بود و آرام در چهره .

تولد او را همگام با تولد پروانه ها و گلهای ارغوانی رنگ نوشته اند و یادگاری است از « گهواره نشین » روح اله .

1- در سال های ابتدایی جنگ وارد ذخیره سپاه اندیمشک شد و در کنار جوانان نیک سیرت این دیار از نهال نو رسته عارف مهربان جماران – انقلاب اسلامی – به دفاع پرداخت و در هنگام خوف و خطر– جنگ هشت ساله – با شناسنامه ای دست کاری شده راهی سرزمین نور شد . . .

2- یکبار در بلوار راه آهن که در سالهای ابتدای انقلاب و جنگ تحمیلی میعادگاه نماز جمعه بود و فرش گسترده دعای کمیل. همراه با او در صف زمزمه کمیل بودم که آرام خواب دیدگانم را ربود . پس از دعا  با دست نوازشش بیدار شدم و مشاهده نمودم که گونه هایش سرشار از اشک است و نمناک از حس خوب خدایی شدن .

3- زمستان 62 بود که سرمای لرزان در سراپای وجودم رخنه کرده بود ، گوشی تلفن سبز رنگ منزل به صدا درآمد و صدای گرمابخش « غلامعلی » بود که به مادر گفت : عازم مأموریت هستم و مدتی به اندیمشک نخواهم آمد . سه ماهی از ازدواجش  گذشته بود که در این مأموریت به آسمان سبز عشق نقب نور زد .او در چزابه و در سرزمین سیراب از شهادت جنوب بمدت 7 سال میهمان بود و پیکر « مهتاب وش » او در آذرماه سال 69 و در میان حسرت تنها فرزندش و سینه داغدار مادر و همسرش و گریه زلال ابرها در سالروز شهادت  بانوی بی مزار حضرت فاطمه (س) بخاک سپرده شد .

" یادش سبز و راهش سرخ "

برگرفته از وبلاگ روشنای صبح - حاج عباس اسلامی پور

 




| نظر بدهید


یادهای زلال
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : چهارشنبه 92 فروردین 7

سایه هایی از سرو

به انگیزه بیست و نهمین سالگرد شهادت برادرم غلامعلی

 نمی دانم باید بنویسم یا هم چنان این خاطرات کهنه را در سینه نگاه دارم ، نمی دانم هنوز باید بر عهد دیرین خود باشم یا این مثنوی را تأخیر جایز نیست ... شکوفه لبخند برای یک لحظه هم از صورت « غلامعلی » دور نمی شد . با موهای مُجَعَّد و چشمانی مشکی و پیشانی بلند و قامتی کشیده با هر کلام عطر محبت را در فضا می گستراند . جنب و جوش زیادی داشت و من تنها در زندگی خود سایه ای از روزهای با او بودن را حس کردم و این سایه ها ، نوشتار زیر است که پس از سالها سینه کاغذ را سیاه خواهد کرد و نمی دانم رو سپیدم می کنند یا ... هر چند دوست داشتم هنوز هم در فراق برادرم « غلامعلی » قلم بدست نگیرم تا شرمنده دیگر برادران و دوستان شهید نانوشته ام قرار نگیرم ...

سایه اول : کتابخانه سبز کوچک در گوشه اتاق بالکن که در سالهای دور سجاده نیایش " غلامعلی " در آن پهن بود قفسه کوچکی با رنگ سبز خودنمایی میکرد که از آن به عنوان کتابخانه استفاده می نمود . او به خواندن و نوشتن خیلی علاقه داشت . یکبار یک کتاب چند برگی با نقاشی های کودکانه به نگارش در آورد و وسط آن را هم با دو منگنه بهم دوخت و بین بچه ها توزیع نمود . خیلی اوقات با نوجوانان هم سن خود در اتاق جمع می شدند و کتاب می خواندند . من که هنوز سن و سالی نداشتم تنها رفت و آمد و کتابهای در دست بچه های همسایه را می دیدم بعده « حاج مرتضی طیبی » می گفت : غلامعلی با دادن کتابهای استاد شهید مطهری و شریعتی مسیر روشنی در زندگی برایمان هموار ساخت او کتابهای ما را که دارای بار مکتبی و دینی نبودند از ما می گرفت و بجای آنها نوشته های مذهبی از بزرگان به ما هدیه می داد و ما موظف بودیم پس از مطالعه آنها را به کتابخانه او برگردانیم . « حاج مرتضی » بارها می گوید من مدیون " غلامعلی " هستم ...

سایه دوم : تابستان پر جنب و جوش تابستانها که می شد برایمان یک جعبه اسباب بازی می خرید و ما را موظف می کرد آنها را بفروشیم ، آخر شب هم چند سکه بعنوان دستمزد به ما هدیه میکرد او با این کار می خواست روزهای طولانی تابستان مشغول باشیم البته عصرها در جلسات مساجد بودیم و او بود که پای من را به اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان اندیمشک باز نمود و قاب محبت « شهید محمد قاسم زاده » را در دل من جای داد . این گونه روزهای گرم و بلند تابستان برای ما رقم می خورد .

سایه سوم : عملیات رمضان عملیات رمضان با فراز و نشیب فراوان که در تیرماه سال 61 شروع شده بود به پایان رسید و " غلامعلی " با اندک مجروحیتی به منزل آمد ، یک روز قبل از ظهر مرا ترک موتور سوار کرد و به منزل یکی از اقوام برد ، که فرزندش در عملیات رمضان مفقود شده بود . غلامعلی در حیات منزل ایستاد و من محو گفتگوی او با مادر این رزمنده . مادر این رزمنده مدام سراغ فرزندش را می گرفت و انتظار داشت " غلامعلی " خبری از او داشته باشد و " غلامعلی " هم او را به صبر و توکل دعوت می نمود در راه بازگشت به او گفتم واقعاً اگر خبری از فرزندش داشتی چرا به او نگفتی . همانطور که دسته گاز موتور هوندای 125 قرمز رنگش را می فشرد گفت : عباس این عملیات ، عملیات ساده ای نبود من در راه بازگشت مورد هجوم تک تیراندازهای دشمن قرار گرفتم و با حرکتی سریع و بصورت زیگزاگ توانستم از چنگ تیرهای آنها در امان باشم ، خیلی از بچه ها شهید شدند و من جز شرمندگی چیزی نداشتم به این مادر بگویم ...

سایه چهارم : بازگشت پس از 7 سال در روزهای پایانی سال 62 بود که خبر مفقود شدنش را از دوستانش شنیدیم او قبل از عملیات خیبر در منطقه چزابه مجروح و پس از اصابت دوباره تیر دشمن به شهادت می رسد اما هیچکس از شهادت قطعی و یا اسارت او اطلاع دقیقی نداشت . روزهای برگ ریز آذر سال 69 بود که سردار فضیلت پور هر روز می آمد منزل با یک دستگاه ویدئو و مادرم را پای تلویزیون می نشاند و می گفت به این جنازه ها با دقت نگاه کن شاید « غلامعلی » در میان آنها باشد ... در همین روزها بود که سردار با همراهی برادرم حاج حسین و آقای شکیبا جم ( هکوکی) با راهنمایی سردار معین پور که در شب واقعه حضور داشت توانستند پیکر مهتاب وش « غلامعلی » را در دل چزابه کشف کنند تا پس از سالها بی مزاری در آغوش شهیدستان دزفول به خاک بسپاریم .

برگرفته از وبلاگ روشنای صبح - حاج عباس اسلامی پور




| نظر


خاطره ای از سردار فضیلت
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : سه شنبه 91 آذر 28

بسمه تعالی

خاطره ای از سردار حاج عبدالکریم فضیلت پور در مورد پیدا شدن شهید غلامعلی اسلامی پور بعد از هفت سال مفقودالاثر بودن:

سه ماهی از ازدواجش نگذشته بود که در سر زدن هایش به اقوام نزدیک خیلی جدی و بی تکلّف از موتور  هوندا 125 استفاده می کرد ، صمیمی و با نشاط به همه سر می زد . دلی سرزنده و روحی شاداب داشت به علت حضورم در جبهه و حضور او در آموزش بدو ورود به سپاه توفیق دیدار به عدد انگشتان یک دست رخ داد ، آخرین بار در حالی که همسرش بر ترک موتور بود و در حیاط خانه سوار بر موتور بود در حال خداحافظی از من و مادر را هرگز فراموش نخواهم کرد . وقتی به چشمان عکسی که در منزل نگهداری می کنم خیره می شوم صلابت ، جدیت ، پرجنب و جوشی و شجاعت و دوست داشتنی بودنش در خاطرم تکرار می شود .

تازه خبر مسافر تو راهی اش را شنیده بودم و چند روزی قبل از عملیات خیبر اطلاع داشتم که در دوره آموزشی سپاه خوزستان و در آموزشگاه مشغول فراگیری است بعدها متوجه شدم با تصمیم فرمانده وقت منطقه 8 خوزستان نیروهای آموزشی پاسدار با اعزام به جبهه در یکی از تیپ های تازه تأسیس سازماندهی شده و قرار است در جبهه چزابه عملیات انجام دهند . بنا به دستور و تدبیر فرماندهی یک شب قبل از عملیات اصلی و بزرگ سپاه بنام خیبر (که در سال 62 و در هور و جزایر مجنون و پاسگاه زید انجام شد ) در چزابه وارد عملیات می شوند و پس از پیشروی و تصرف رده تأمین و احتمالاً خط اول دشمن ، متوقف می شوند و پاتک دشمن مجبور به عقب نشینی می شوند تک آنها تک پشتیبانی بود و قرار نبود که در این محور (یعنی چزابه) پیشروی عمده ای انجام شود او در این عملیات که در تاریخ2/اسفند/1362 انجام شد مفقود گردید . از سال 62 به بعد بارها مادر به من می گفت می توانی از او خبری بیاوری ولی از انجام آن طفره می روی (راست می گفت) زیرا خبر مجروحیتش را می دانستم و نمی دانستم بعد از مجروحیت اسیر شده است یا شهید و اگر اسیر شده              آیا پاسداریش بر دشمن آشکار گشته یا خیر . مادر می گفت : برو دنبال جسدش اگر شهید شده است لااقل جسدش را بیاور . از آنجایی که منطقه عملیات چزابه و منطقه مورد نظر در اختیار دشمن بود امکان دسترسی برای تفحص وجود نداشت چشم براه نامه ای از عراق بودیم تا شاید خبر زنده بودنش را به عنوان اسیر اعلام کنند نه ماه پس از مفقود شدنش صاحب پسر شد ، هدیه خدا محمد حسن بود که شور و شعفی به خانواده            بخشید . در سالهای جنگ سختیها تحمل شد و قطعنامه 598 پذیرفته شد و امید به پیدا شدنش بیشتر ولی عقب نشینی عراق از مناطق و سرزمین های ایران از جمله منطقه چزابه به عقب افتاد و... در سال 70-69 وقتی صدام حسین تصمیم به تصرف کویت گرفت به خاطر اینکه خیال خود را از ایران راحت کند و به اصطلاح در یک جبهه بجنگد از خیلی از مناطق تصرفی خاک ایران در حاشیه مرز عقب نشینی کرد و در مرزهای شناخته شده ایران و عراق مستقر شد و منطقه چزابه به تیپ یکم لشکر 7 ولی عصر (عج) واگذار گردید تا ضمن حراست از مرز نسبت به تفحص اجساد مطهر شهدای باقیمانده در این منطقه اقدام نماید . کمی پس از ورود عراق به کویت بار دیگر در دیداری که با مادرم داشته مجدد خواسته اش را تکرار کرد « مادر کاری بکن » در بازگشت اسراء خبری از غلامعلی به دست خانواده نرسید با عقب نشینی عراق از مناطق عملیاتی آمار شهدای تفحص شده روز بروز بیشتر می شد و هر بار تعدادی از خانواده های مفقودین از بلاتکلیفی خارج می شدند . این بار اصرار مادر از جنس دیگری بود و مرا واداشت تا به کمک برادرش غلامحسین که خود نیز رزمنده دوران دفاع مقدس بود با پیگیری و شناسائی ، همرزمش را شناسایی کنیم . پس از دیدن ایشان روزی به اتفاق غلامحسین اسلامی پور به دیدنش رفتم او (همرزمش )در شب عملیات همراه غلامعلی و به عنوان آرپی جی زن یا کمک آرپی جی زن همدیگر را یاری می کردند . ( برادر غدیر امانی مسئول نیروی انسانی قرارگاه کربلا را می گویم) اهل بهبهان بود و پاسدار صمیمی و خوش برخورد . به اتفاق برادر امانی و غلامحسین برادر کوچکتر غلامعلی با خودروی تویوتای فرماندهی که در اختیار داشتم راهی چزابه شدیم . تا جایی که امکان داشت با خودرو به خط مقدم سابق رفتیم و برادر امانی ما را به انتهایی ترین نقطه خشکی منتهی به هور هدایت کرد و ما را به منطقه درگیری آن شب قبل از عملیات خیبر در چزابه برد ولی بعد از قطعنامه 598 خط تماس با عراق یکی دو کیلومتر جلوتر بود در مسیر برادر حاج محمود معین پور را دیدیم که در آن زمان مسئول معاونت عملیات تیپ یکم ل 7 ولی عصر (عج) را بعهده داشت و همزمان مسئولیت تفحص شهدا در این منطقه را نیز پذیرفته بود و مجدانه تلاش می کرد . از معابری در میدان مین که ما را به صحنه درگیری نزدیک می کرد گذشتیم برادر امانی در طول مسیر پیاده روی از معبر خاطرات آتش سنگین توپخانه در عقب و خمپاره ها در خط درگیری و در مسیر پشتیبانی از نیروها گفت تا به نقطه ای رسیدیم در سنگری که می گفت پاتک عراقیها شروع شده بود تلفاتمان بالا رفته و غلامعلی مجروح شده بود ، اوضاع را مناسب نمی دانستم به زور غلامعلی را وادار کردم پیاده به عقب برگردد ولی حجم آتش سنگین بود و هوا تاریک پای مجروح غلامعلی را نیز که به آن اضافه می کردیم سختی کار انتقال دو چندان می شد . از او پرسیدم تا کجا او را مشاهده کردی نقطه ای را در حدود 70 متر عقب تر در باریکه ای بین هور و نیزار و خشکی را نشانمان داد برادر حاج محمود معین پور نیز حضور داشت و شاهد توضیحات برادر امانی . او گفت اتفاقاً دیروز شهیدی در همین نقطه پیدا کردیم پلاکی داشت و قرآنی در جیب،انگشتر، ساعت مچی و عینکی شکسته و هم چنین کارت شناسایی نیمه سوخته. به عقب منتقلش کردیم با خود گفتم یعنی او غلامعلی است و همین دیروز پیدا شده است حدسمان درست بود ولی احتیاط را از دست ندادیم و از برادر حاج محمود معین پور خواستیم جایی را که برادر امانی نشان می دهد بیشتر تفحص کند و با ترک کردن منطقه ، به معراج شهدا در اهواز آمدیم و با هماهنگی با مسئولین معراج شهدا به همراهی برادرش غلامحسین و نشان دادن انگشتر و سایر وسایل شخصی محتوی جیبهایش معلوم شدن همان نقطه ای که برادر امانی نشانمان داد محل شهادت و آخرین بار که در 70 متری او با چهره نورانی غلامعلی گره خورد . آخرین لحظات عمر شهید غلامعلی اسلامی پور بوده است که براثر آتش سنگین دشمن مجدد مجروح و براثر خونریزی شدید  به فیض عظمای شهادت نایل گشته بود و پیکر مهتاب وش شهید غلامعلی اسلامی پور در 29 آذر ماه سال 69 همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) ، در حالیکه بغض آسمان ترکیده بود و همراه مادر ، همسر و داغداران غلامعلی می گریست در جوار آرامگاه دایی شهیدش در بهشت علی (ع) دزفول آرام گرفت .

روحش شاد باد و فرزندش ادامه دهنده راه با بصیرتش باد . انشاءاله

 

عبدالکریم فضیلت پور

27/09/1391

ویرایش توسط برادر شهید حاج عباس اسلامی پور

[1]

[1]  




| نظر


بیستمین سالگرد
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : سه شنبه 90 آذر 29

بیستمین سالگرد به خاک سپاری عارف واصل شهید «غلامعلی اسلامی پور» گرامی باد

29/آذر/1369: پنجشنبه مصادف با روز وفات حضرت فاطمه الزهرا (س)

اولین سالی که دولت این روز را تعطیل اعلام کرد.

امروز بیست سال از آن روز می گذرد:

خیلی ها آمده اند. بعد از هفت سال مفقود الاثر بودن تشییع با شکوهی است. پسرش که هرگز او را ندیده بود خوشحال است. فکر می کند صورتی دارد و می تواند او را ببیند. نمی دانست بعد از هفت سال در شوره زار چزابه مشتی استخوان ...

تنها نشان، پلاک و عینکی شکسته و ساعتی با صفحه ای آبی و انگشتری که در شب عملیات به او داده بودند و کارت شناسایی که نصفش سوخته بود.

ای شهید عزیز! یاد و خاطره ات هرگز از یاد و ذهن ما نخواهد رفت. ما را دعا کنید که پیرو راه شهدا و امام شهدا باشیم که سخت محتاج دعای خیر شما هستیم.

 

 

در آینده خاطره پیدا شدن پیکر مطهر این شهید عزیز به نقل از سردار فضیلت پور در این وبلاگ درج خواهد شد.

منتظر بمانید.




| نظر


بیلش را پارو کرده است
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : پنج شنبه 90 مهر 28

می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند،

 حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند.

سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید

و جارو می‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌کشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:

اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.

مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.

 روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد.

کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:

با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز کنم.

هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ کثیف‌ باشد..

مرد بیچاره‌ با این‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و اشغال‌ها را بردارد.

 وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فکر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.

 ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیک‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر که‌ آمد سلام‌ کرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌کنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌کنم.

آخر شنیده‌ام‌ که‌ اگر کسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ که‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو که‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر کاری‌ را که‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاری‌ را که‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد کرد و گفت:

اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو کن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ کرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.

 در یک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.

 مرد که‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید که‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.

چند لحظه‌ای‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ کند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.

به‌ پارو نگاه‌ کرد و دید که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ که‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ کند.

از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ که‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ کند،

اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،

می‌گویند بیلش‌ را پارو کرده‌ است.




| نظر


مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
Design By : Ashoora.ir














پایگاه جامع عاشورا