نویسنده : غلامعلی
تاریخ : چهارشنبه 90 خرداد 4
|
همسرش می گفت: بعد از ازدواج هر وقت از جبهه می امد از اینکه در کنار خانواده بود خوشحال بود ولی وابسته و دلبسته و دل خوش به این دنیا نبود. در عمل این را ثابت کرد. روزی در حالی که خوشحال از اینکه در کنار خانواده است به من گفت: اگر الان مرا برای جبهه صدا بزنند شما را رها میکنم وندای حق را لبیک می گویم و می روم و همین طور بود که گفت.بارها می گفت شهادت در راه خدا ارزوی من است به او گفتم تو که دوست داری شهید شوی چرا ازدواج کردی گفت: خواستم دینم را کامل کنم. گفتم پس سرنوشت من چی می شه . گفت اگر لیاقت شفاعت داشته باشم در روز قیامت تو را حتما شفاعت می کنم.ارزوی دیگر ایشان بود که گمنام باشد و می گفت دوست دارم جایی باشم کسی از من خبر نداشته باشد. همین طو ر هم شد. هفت سال غریبانه بر خاک شوره زار چزابه خوا بیده بود و ما فکر می کردیم در اسارت است. همیشه برام معما بود که چرا اینچنین اروزیی داشت و عجیب اینکه به ان هم رسید.
| نظر